شخصی در خیابان صفی از گدایان را دید لحظاتی بعد چند نفر را دید که دچار نقص جسمی و ذهنی بودند . او به جمعیت انسانهای رنج کشیده نگاه کرد ، صدایش را بلند کرد و خطاب به خداوند ناله کنان گفت :
خداوندا چطور ممکن است که خالق مهربانی مانند تو این چیزها را ببیند و هیچ کاری برایشان نکند؟
تا شب در همین فکرها بود شب هنگام در خواب انگار همان صحنه ها را دوباره دید و همان سوال را از خدا پرسید . بعد از سکوتی طولانی صدای خدا شنیده شد که می گفت :
من کاری برایشان کرده ام
.
تو را آفریده ام