بوی ِپُلو برآمد ، با عطر ِمُشک سارا
( دل می رود زدستم،صاحبدلان خدا را)
گردیده است ته دیگ، نرم از وفور ِروغن
(ساقی بشارتی ده ، رندان ِ پارسا را)
پُرخواری ِمن وشیخ ،از خلق بود مخفی
(دردا که راز ِپنهان ، خواهد شد آشکارا)
ای شیخ!،چون نشینی، پهلوی ِقاب ِبریان
(با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا)
از نانِ ِجو، پُلو را، من بیش دوست دارم
(هرکس به قدر ِفهمش، فهمیده مدّعا را)
ای خواجه وقتِ خوردن، بر صدر چون نشینی
(گاهی تفقّدی کن ، درویش ِ بینوا را)
رو جام ِجم رها کن ، در ظرفِ قیمه بنگر
(تا بر تو عرضه دارد، احوال ِمُلک ِدارا)
آن سرخ رو که نامش، حلوای ِزعفرانیست
( أشهی لنا و أحلی ، مِن قُبلة ِالعِذارا
از شام تا سحرگاه، خوردیم دوغ و شربت
( هات ِالصّبوح حیّوا، یا ایّها السِکارا
"بیضائی" از خورشها، مشتاق ِقرمه سبزیست
( گر تو نمی پسندی ، تغییر ده قضا را )