یه سرباز امریکایی تو جنگ ویتنام ، میخواسته برگرده خونه ، از یکی از شهرهای امریکا به پدر و مادرش زنگ میزنه ، میگه میخوام برگردم پیشتون ، پدر و مادر کلی خوشحال میشن بچه مون میخواد برگرده ، پسره میگه فقط یه مشکلی هست ! چی ؟
میگه یه پسری با من هست ، این رفت رو مین ، دو پا و یک دست نداره الان ، هیچ کس رو هم در امریکا نداره ، میشه ازتون خواهش کنم بیاد و با ما زندگی کنه ؟
پدر و مادرش گفتن : نه این خیلی سخته ، ما نمی تونیم مسئولیت اون رو بپذیریم ، ما که نمی تونیم صبح تا شب این آدم رو جمع و جور کنیم ، خودت فقط بیا.
دو سه روز بعد پلیس به پدر و مادر اون سرباز زنگ میزنه و میگه بیاین سانفرانسیسکو ، جنازه ای هست که فکر می کنیم متعلق به پسر شما باشه .
پدر و مادر هراسان میرن و وقتی جنازه رو باز می کنن با تعجب می بینن که پسرشون 2 پا و یک دست نداره !
اون پسره پدر و مادرش رو امتحان کرده بود و پدر و مادر رد شده بودن.
دوستان من ! بیاین به هم عشق واقعی نثار کنیم ، انقدر عشق واقعی کم شده که عشق های پوچ و توخالی تو خیابونا به همدیگه نثار میشه. الکی عاشق میشن ، سه ماه دیگه هم میزنن به تیپ و تاپ هم.
پروفسور دانشگاه جان هاپکینز ، از دانشجوهای دکترای رشته ی جامعه شناسی میخواد که یه تحقیقی انجام بدن ، بهشون میگه برید جنوب شهر ، 200 پسربچه رو انتخاب کنید از زندگی اونها تحقیق به عمل بیارید و به من بگید آیا آینده ی روشنی برای آنها متصور هست یا نه ؟
دانشجویان دکترا میرن ، با بچه ها مصاحبه می کنن ، زندگی هاشون رو می بینن ، می بینن که خیلی از این بچه ها دستفروشی می کنن ، گدایی می کنن ، شیشه ی ماشین پاک می کنن ، کارگری می کنن و ...
دانشجوها نتایج تحقیقات رو اینطور اعلام می کنن : هیچ امیدی به آینده ی اینها نیست ، ما پیش بینی می کنیم 90 درصد این بچه ها با این روند ، در آینده مدت زیادی رو در زندان سپری خواهند کرد.
استاد به این طرح نمره ای میده و این طرح در دانشگاه جان هاپکینز بایگانی میشه.
25 سال بعد یکی از اساتید دانشگاه ، در حال مطالعه ی طرح های تحقیقاتی دانشگاه بوده که به این تحقیق برمی خوره ، میگه چقدر عالی ، به دانشجوهاش میگه ، برید این بچه ها رو پیدا کنید و ببینید واقعا پیش بینی در مورد این بچه ها محقق شده یا نه !
دانشجوها میرن و میگردن و بچه ها رو پیدا می کنن ، تو امریکا هم پیدا کردن آدم ها مثل اینجا نیست ، خیلی راحته ، رو اینترنت به سادگی میشه پیدا کرد.
از اون 200 نفر 180 نفر پیدا میشن ، 20 نفر یا کوچ کرده بودن به ایالت های دیگه یا مرده بودن و در دسترس نبودن.
از این 180 نفر ، 176 نفر دارای بهترین مشاغل بودن و در عالی ترین سطح زندگی قرار داشتن.
پزشم و مهندس و وکیل و ... با زندگی های بسیار خوب.
نتیجه رو پیش استاد میبرن ، استاد تعجب می کنه ، خودش میره سراغ تک تک این 176 نفر.
تو چرا بدبخت نشدی ؟ چرا زندان نیستی ؟ چرا انقدر زندگیت خوبه ؟ مگه دستفروشی نمی کردی ؟ چرا ؟
از این 176 نفر ، 75 درصدشون یه پاسخ میدن :
آخه ما یه خانم معلمی داشتیم که ...
موضوع جالب میشه ، میگه اینها همه از خانم معلمشون اسم میبرن ، می گرده ببینه اون معلم زنده است یا نه ، و میبینه بله زنده است ، ولی بسیار پیره ، استاد میره سراغش ، میگه جریان اینه و همه میگن شما ...
معلم پیر لبخندی میزنه و میگه ، میخوای بدونی رمز موفقیت من چیه ؟ میدونی چرا این بچه ها دزد و قاچاقچی نشدن ؟ میخوای بدونی چرا الان در بهترین مشاغل هستن و در عالی ترین سطح زندگی هستن ؟
دلیلش اینه : من از صمیم دل به تک تک این بچه ها عشق می ورزیدم ، با تک تک بچه ها عاشقانه صحبت می کردم.
درس معلم ار بود زمزمه ی محبتی *** جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
خیلی ساده است ، عشق به دیگران به شرطی که عاشق خودمون قبلش باشیم ، اگر همینی رو که هستیم دوست داشته باشیم ، نه تنها خودمون می تونیم پله های موفقیت رو یکی یکی بالا بریم ، بلکه می تونیم دیگران رو هم به موفقیت برسونیم.
ابوسعید ابوالخیر میگه : اگر بر آب روی خسی باشی ، اگر بر هوا پری مگسی باشی ، دلی به دست آر تا کسی باشی.
پیامبر میگن : در روز رستاخیر عده ای با چهره ای روشن تر از خورشید هستند و جایگاهی بسیار والا دارند ، اینها کسانی هستند که دوست می داشتند فقط به خاطر خدا .
به خاطر دماغ خوشگل و هیکل خوشگل و پول و ... دوست نداشتن ، فقط به خاطر خدا.
پیامبر می فرمایند : وقتی دو نفر با هم دست میدن ، اون کسی که با محبت تر دست دیگری رو میگیره و بیشتر اون یکی رو دوست داره ، خدا هم اون رو بیشتر دوست داره.
گابریل گارسیا مارکز میگه : انسانها چقدر در اشتباهند که گمان می کنند زمانی که پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند و نمی دانند زمانی پیر می شوند که نتوانند عاشق باشند.