گفتگوی مورچه با خدا
بارَش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت...دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد...نفس نفس میزد...اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید...کسی او را نمی دید...دانه از روی شانه های نازکش سر خورد و افتاد...خدا دانه ی گندم را فوت کرد... مورچه می دانست که نسیم نفس خداست! مورچه دانه گندم را دوباره بر دوشش گذاشت و رو به خدا گفت:" گاهی یادم می رود که هستی. کاشکی بیشتر می وزیدی!"خدا گفت:" همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای؟"مورچه گفت:" این منم که گم می شوم! بس که کوچکم! بس که ناچیز! بس که خرد!نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد!"خدا گفت:" اما نقطه سر آغاز خطی است"مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت:" من اما سر آغاز هیچم. ریزم و ندیدنی...من به هیچ چشمی نخواهم آمد..."خدا گفت:" چشمی که سزاوار دیدن است می بیند... چشم های من همیشه بیناست..."
مورچه این را می دانست اما شوق گفت و گو داشت...پس دوباره گفت:" زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست..."خدا گفت:"اما اگر تو نباشی پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه ی خاک باز کند؟! تو هستی و سهمی از بودن برای توست در نبودت کار این کارخانه ناتمام است!" مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد.خدا دانه را به سمتش هل داد.هیچ کس اما نمی دانست که در گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست
منبع : mahdinadri.blogfa.com