سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، خونخواهِ [بحقّ] است و خونخواهی [بحق] را دوست دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
آسمان(6)
لینک دلخواه نویسنده

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :69
بازدید دیروز :253
کل بازدید :210113
تعداد کل یاداشته ها : 243
103/7/28
1:57 ص


مشخصات مدیروبلاگ
 
شادی[164]

خبر مایه
پیوند دوستان
 
ستاره سهیل آریایی Romance *** اسوه ها *** سفیر دوستی مشاوره - روانشناسی کوچه باغ شاه تور منطقه آزاد آزاد اندیشان ترانه ی زندگیم (Loyal) دهاتی نگاهی دیگر سکوت پرسروصدا سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani انتظار دلنوشته های یه دختر مهندسی متالورژِی عشق گمشده فیلسوف عاشق روح الله دلنوشته های قاصدک نسیم یاران روژمان برادران شهید هاشمی بیا ازدواج کنیم راه کمال کانون فرهنگی شهدا عشق پنهان کیهان دانلود یک نفس عمیــــــــــق مینویسم بنام خواهرم آیــــــــات .: غریـبـه :. پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان دکتر علی حاجی ستوده قافیه باران عدالت جویان نسل بیدار حقوق خانواده هگمتانه پسری ازنسل امروز خواندنی‌های جالب راجع به همه چیز بلوچی از شهرستان چابهار روزبه قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی فقط من برای تو موعود هادی درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ کلاغ پر چم مهر ME&YOU ستاره خاموش من.تو.خدا یامهدی I & YoU عشق پنهان سینوهه هو العشق خاطرات دانشجویی adamak گلیرد soheila چشم های یشمی FANTOM داستانا سرا به دنبال من اگر می آیی....... مادر ثریای کویر ایران آهنگهای بروز دنیا دوست خوب مدرسه هنر سلام خوش اومدین .: شهر عشق :. نوشته های دلم رویابین وب سایت روستای چشام (Chesham.ir) نغمه ی عاشقی وبلاگ صدف= عشق طلاست فقط برای تو all نیروی هوایی دلتا ( آشنایی با جنگنده های روز دنیا ) بمب خنده هنوز مال منی دنیای امروز درس های زندگی نبض شاه تور من و تو جیگر نامه انجمن تربیت بدنی هیچستان Ali reza khosravi کلبه عاشقان غریبه ها کارگاه داستان متعهد


گفتگوی مورچه با خدا

بارَش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت...دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد...نفس نفس میزد...اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید...کسی او را نمی دید...دانه از روی شانه های نازکش سر خورد و افتاد...خدا دانه ی گندم را فوت کرد... مورچه می دانست که نسیم نفس خداست! مورچه دانه گندم را دوباره بر دوشش گذاشت و رو به خدا گفت:" گاهی یادم می رود که هستی. کاشکی بیشتر می وزیدی!"خدا گفت:" همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای؟"مورچه گفت:" این منم که گم می شوم! بس که کوچکم! بس که ناچیز! بس که خرد!نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد!"خدا گفت:" اما نقطه سر آغاز خطی است"مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت:" من اما سر آغاز هیچم. ریزم و ندیدنی...من به هیچ چشمی نخواهم آمد..."خدا گفت:" چشمی که سزاوار دیدن است می بیند... چشم های من همیشه بیناست..."

مورچه این را می دانست اما شوق گفت و گو داشت...پس دوباره گفت:" زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست..."خدا گفت:"اما اگر تو نباشی پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه ی خاک باز کند؟! تو هستی و سهمی از بودن برای توست در نبودت کار این کارخانه ناتمام است!" مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد.خدا دانه را به سمتش هل داد.هیچ کس اما نمی دانست که در گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست

منبع : mahdinadri.blogfa.com


بخش   
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ یاد بگیریم که حضورمان پیوسته تغییر مثبتی در زندگی دیگران ایجاد کند حتی با یک سلام صمیمانه :)
+ عید سعید مبعث بر همه مسلمانان جهان مبارک باد