دارم میرم یه جلسه ی مهم. ماشینم پنچر میشه. فکر می کنید این پنچری اتفاقیه؟ به خدا ذره ذره ی این عالم مامور های خداوندند. فکر می کنید میخه همین جوری شانسی پیدا شد و رفت تو لاستیک ماشین من؟
نخیر. من امروز دارم میرم جلسه که توی جلسه حال فلانی رو بگیرم و سکه ی یه پولش کنم! آنچنان امروز خردش کنم که یه دو ماهی نتونه بلند بشه. یه دفعه ماشین پیس! پنچر میشه. کائنات میگه "یک ربع معطلت می کنم. میخام یه ربع نگهت دارم. عمو جان کاری که میخوای بکنی اشتباهه. بیشتر فکر کن. صبور باش."
خدا اول تلنگر را می زند، پیام را می دهد، درس رو میده ولی اگه نگرفتی مقصر خودت هستی!
یه وقتایی هوس می کنی غیبت کنی هوس می کنی تهمت بزنی فکر می کنی این اتفاقیه؟ امکان ندارد. معلم کائنات داره به تو معلم جدیدی رو معرفی می کنه که از او درسی بگیری. تا کسی به ذهنت آمد که غیبت او را بکنی، بگو "معلم کائنات استاد دیگری رو به من معرفی کرده. این بی خودی توی ذهن من نیومده. من باید برم از این آدم یه چیزی رو یاد بگیرم."
علی (ع) فرمودند: "عبرت ها چقدر فراوانند، عبرت پذیران چقدر اندک"
ما آدم ها خیلی جالبیم!
شعر می سازیم برای راه رفتن زیر باران.
دیدید آدم هایی رو که شعر نو میگن:
و باران که آمد
مرا نرم و چیک چیک بارید
همین آدم وقتی زیر باران می ماند، به زمین و زمان فحش میده!
خوب؛
گنجشک ها رو دیدید توی درخت ها؟
جیک جیک جیک جیک جیک جیک .....
روزهایی که باران می آید را فقط می دویم که به مقصد برسیم؟
عزیز من بایست و این دفعه به یک درخت نگاه کن و دنبال آن گنجشک بگرد.
می دونید چی می بینیم؟
تک تک گنجشک ها رو می بینید که هر کدام برگ پهنی رو پیدا کردن و زیر اون برگ پهن آرام نشستند. برگی که اونها رو از باران مصون نگه می دارد. و رگبار که تمام میشه، همه ی گنجشک های درخت شروع می کنن به خواندن! اون گنجشک داره به ما درس میده ولی ما که درس نمی گیریم! خوابیم! علی (ع) فرمود! گنجشکه داره میگه "عزیز من، وقتی رگبار های زندگی بر تو باریدن گرفت، سرپناهی پیدا کن و آرام باش؛ سر پناه برای من گنجشک یک برگ است، برای تو خدا؛ وقتی رگبار های زندگی تمام شد موقع این است که بزنی زیر آواز!"
ما چه کار می کنیم؟
وقتی رگبار زندگی، سختی زندگی میاد و تمام میشه:
- کمرم شکست.
- این چه مصیبتی بود.
- حالا بعدی رو خدا به خیر کنه.
و از گنجیشکه درس نمی گیریم!
خورشید هر روز صبح طلوع می کند، هر روز غروب خورشید با ما خداحافظی می کند.
داره بهمون درس میده!
اما چهار نکته در مورد رویداد های زندگی:
1) رویداد ها، حاوی پیامی برای ما هستند.
2) رویداد ها، حاوی برکاتی برای ما هستند.
3) هر چه پیش آید، خوش آید.
4) خیر مقدم به رویداد ها.
خوب بریم سراغ توضیح هر کدام از آن چهار نکته.
1) رویداد ها، حاوی پیامی برای ما هستند:
در روان شناسی موفقیت، یک بحثی وجود داره به اسم "سوال طلایی". در هر جای دنیا، هر مدرس تکنیک موفقیتی می داند که سوالی هست به نام "Golden Question ". سوال طلایی میگه همیشه از خودت بپرس "این رویداد برای من چه پیامی دارد؟" هیچ اتفاقی در زندگی ما روی نمی دهد مگر اینکه برای ما حاوی درس و پیامی باشد.
دوستان عزیز، خدا فقط با اولیا و پیامبران خودش صحبت نمی کند! خدا با تک تک من و شما به واسطه ی اتفاقاتی که پیرامون مان می افتد، صحبت می کند. بعضی ها میگن "خدا با قرآن با ما صحبت می کنه." بله درسته، ولی همه ی صحبت خدا با ما در قرآن نیست.
روان شناسی موفقیت میگه "اگر به اتفاقات پیرامونی خودت فکر کردی و درس اون اتفاق رو گرفتی، بدان که آن اتفاق با اون درس آمده است که تو را یک پله از نردبان موفقیت زندگیت بالاتر ببره و تو یه قدم بیشتر رشد کنی. رشد مادی و رشد معنوی."
زمان حضرت داوود و سلیمان، یکی از ویژگی هایی که فقط در اون زمان بود و هیچ زمان دیگری دیده نشد، چه قبل و چه بعد از آن زمان، آن بود که عزرائیل به شکل آدمیزاد بین مردم رفت و آمد داشت! همه می دیدنش.
اگر عزرائیل میومد به یکی می گفت سلام، اون شخص می دونست که این سلام یعنی خدا حافظ! یه جوانی داشت تو خیابون رد می شد، عزرائیل یه دفعه اومد جلو گفت سلام! جوان رنگ از رخش پرید!
- "می خوای بکشی؟"
+ "نه بابا داریم میریم سینما فیلم ببینیم!"
- "آخی. پس نمی خوای منو بکشی؟"
+ "نه بابا، گفتم که؛ همین جور شانسی داشتیم رد می شدیم!"
- "عزرائیل جان! الهی قربونت برم! حالا که نمی خوای بکشی بیا یه قول مردونه به ما بده؟!"
+ "چی می خوای؟"
- "قول بده هر وقت خواستی منو بکشی، قبلش خبرم کنی؟"
+ "باشه بابا قبوله."
- "قول؟"
+ "قول. برو خیالت راحت. قبلش من حتما میام و بهت میگم که آماده باش."
جوونه گفت "آخ چه با حال. حالا میریم هر غلطی دل مون می خواد می کنیم. وقتی ازراییل اومد گفت آماده باش، توبه می کنیم!"
رفت هر غلطی خواست کرد تا پیر پیر پیر پیر پیر پیر شد.
عزرائیل اومد گفت "بریم؟"
- "کجا؟"
+ "اون دنیا!"
- "عزرائیل یادته جوون بودم ؟"
+ "اره بابا داشتم می رفتم سینما فیلم ببنیم!"
- "خب تو قول داده بودی خبر کنی!"
+ "من قول دادم یه بار خبرت کنم. هزار بار خبر کردم."
- "کی؟"
+ "وقتی تو بم زلزله اومد 40 هزار نفر مردن، بهت گفتم آماده باش! وقتی داشتی می رفتی خونه و یه موتوری جلوی روی تو تصادف کرد و مُرد، بهت گفتم آماده باش! وقتی داشتی می رفتی خونه و اطلاعیه ترحیم همسایه تون رو دیدی، بهت گفتم آماده باش! وقتی مو هات ریخت و سفید شد، بهت گفتم آماده باش! وقتی دندونات مصنوعی شد، گفتم آماده باش! وقتی بابات مرد، گفتم آماده باش! مرد حسابی من به تو قول دادم یه بار بهت "آماده باش" بدم، هزار بار خبرت کردم، تو خوابی!"
دوستان عزیز ما آدم ها هزار کار می کنیم به یک دلیل! خیلی ها میرن مشاوره میگن "من فلان پسر یا دختر رو می خوام. از هزار راه رفتم و نشده. حالا اومدم شما یه راهی نشونم بدی؟"
ما آدم ها هزار کار می کنیم به یک دلیل و برای رسیدن به یک خواسته! خدا یک کار می کند به هزار دلیل!
خدا هیچ وقت نمیاد اون موتوری رو جلوی پای من بکشه که به من درس بده! این که عین بی انصافی است! یک انسان دیگری بمیرد که من درس بگیرم! خدا آن موتوری را می کشد به هزار دلیل! و یکی از اون هزار دلیل تک تک انسان هایی هستند که در صحنه حاضر اند.
من دارم با عصبانیت میرم خونه ی مادرم که فریاد بکشم سرش و به مادرم بگم "بی خود کردی فلان کار رو کردی!" او داره میره مال یک یتیم را بخورد. اون یکی داره میره محل کارش پیش رییسش تا زیر آب همکارش رو بزنه. اون یکی داره فکر می کنه "برم یه کلاهی سر کسی بزارم."
اون یکی ......
و جلوی پای ما یک موتوری می میرد. خدا یک کار می کند به هزار دلیل! یکیش منم و بخشی از دیگر دلایلش هم "اون یکی" ها هستن! امکان ندارد که ما ها اتفاقی در این صحنه حاضر شده باشیم!
اگر بخوایم از نظم دنیا براتون بگیم ، میتونم به اندازه ی یک سمینار سه روزه، از صبح تا شب براتون از نظم و نظام دنیا و هستی براتون بگم که زار زار گریه کنید! که بدونید آنقدر دنیا منظمه، انقدر دنیا منظمه که هیچ چیزی بی حساب و کتاب و بی نظم نیست!
دقیقا باید ما ها اونجا می بودیم و اون موتوری اونجا می مرد! خدا داره میگه:
می خوای بری سر مادرت داد بزنی؟ خوب برو بزن! این رو جلوی تو کشتم که بدونی شاید یه دقیقه دیگه هم زنده نباشی! برو بزن! بعد ببینم بعد از مرگت هم گردن کلفتی می کنی؟ صدات رو بلند می کنی؟ می خوای بری مال یتیم رو بخوری؟ برو بخور! این رو جلوی پای تو کشتمش. شاید مال یتیم رو کشیدی بالا و قبل از اینکه از گلوت بره پایین کشتمت! اون وقت میتونی جوابی بدی؟ برو بخور!
خدا به واسطه ی تک تک اتفاقاتی که در پیرامون ما میوفته با ما حرف میزنه.
من چندین ماه قبل بیمار شدم و 40 روز در بستر افتادم. اتفاقی نیست که من 40 روز در بستر بیماری افتادم. خدا داره با من حرف میزنه:
عمو! این همه مغروری توی خونه این همه شاخ و شونه برای زن و بچه ات می کشی، میگی «من میگم این کار رو بکنیم و الا پرت تون می کنم بیرون!» عمو! یه ویروس کوچولو که زیر میکروسکوب هم به زور دیده می شود، 40 روز کله پات کرد!
بی خود "من من" نکن! یه عمر راست راست راه رفتی، هر چی بهت گفتیم «خدا خدا خدا خدا ... گفتی «خدا کیه ؟ ول مون کن بابا ! یه چیزی این قدیمی ها کردن تو کله تون !این آخوند ها گفتن خدا !»
یه عمر راست راست راه رفتی، بهت گفتم «خدا» نفهمیدی!!! شاخ و شونه کشیدی!!! حالا 40 روز می خوابونمت که به بالا نگاه کنی، 40 روز بهت فرصت میدم که ببینم من رو می بینی؟
بعد توی این 40 روز چی کار می کنه؟
هی زل میزنه به در و دیوار؛ ترک های در و دیوار و سقف رو کشف می کنه! "یادم باشه خوب شدم ایزوگامش رو درست کنم!" و باز پیام را نمی گیریم!
من تهران تا جایی که می تونم میرم بهشت زهرا و تا جایی که می تونم میرم غسال خانه و شستن مرده ها رو می بینم چون درس بسیار بزرگی برام داره. مرده های یخ زده ای که پرت میشن این ور و اون ور. این پرت میکنه برای اون اون لیف میزنه اون یکی آب می گیریه و آخر هم فیتیله پیچ می کننش و می ندازن بیرون.