سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همواره بیندیشید که آن مایه زندگانی دل بینا و کلید درهای حکمت است . [امام حسن علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
آسمان(6)
لینک دلخواه نویسنده

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :11
بازدید دیروز :14
کل بازدید :207077
تعداد کل یاداشته ها : 243
103/2/14
8:14 ص


مشخصات مدیروبلاگ
 
شادی[164]

خبر مایه
پیوند دوستان
 
ستاره سهیل آریایی Romance *** اسوه ها *** سفیر دوستی مشاوره - روانشناسی کوچه باغ شاه تور منطقه آزاد آزاد اندیشان ترانه ی زندگیم (Loyal) دهاتی نگاهی دیگر سکوت پرسروصدا سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani انتظار دلنوشته های یه دختر مهندسی متالورژِی عشق گمشده فیلسوف عاشق روح الله دلنوشته های قاصدک نسیم یاران روژمان برادران شهید هاشمی بیا ازدواج کنیم راه کمال کانون فرهنگی شهدا عشق پنهان کیهان دانلود یک نفس عمیــــــــــق مینویسم بنام خواهرم آیــــــــات .: غریـبـه :. پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان دکتر علی حاجی ستوده قافیه باران عدالت جویان نسل بیدار حقوق خانواده هگمتانه پسری ازنسل امروز خواندنی‌های جالب راجع به همه چیز بلوچی از شهرستان چابهار روزبه قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی فقط من برای تو موعود هادی درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ کلاغ پر چم مهر ME&YOU ستاره خاموش من.تو.خدا یامهدی I & YoU عشق پنهان سینوهه هو العشق خاطرات دانشجویی adamak گلیرد soheila چشم های یشمی FANTOM داستانا سرا به دنبال من اگر می آیی....... مادر ثریای کویر ایران آهنگهای بروز دنیا دوست خوب مدرسه هنر سلام خوش اومدین .: شهر عشق :. نوشته های دلم رویابین وب سایت روستای چشام (Chesham.ir) نغمه ی عاشقی وبلاگ صدف= عشق طلاست فقط برای تو all نیروی هوایی دلتا ( آشنایی با جنگنده های روز دنیا ) بمب خنده هنوز مال منی دنیای امروز درس های زندگی نبض شاه تور من و تو جیگر نامه انجمن تربیت بدنی هیچستان Ali reza khosravi کلبه عاشقان غریبه ها کارگاه داستان متعهد


داستانی که ارزش خوندن رو داره!
دوست پسری دارم که با خودم بزرگ شده. اسمش جینه. همیشه بهش بعنوان یک دوست نگاه می کردم تا پارسال که از طرف کلوب مدرسه به یک سفر رفتیم. اونجا فهمیدم که عاشقش هستم.
قبل از اینکه سفر تموم بشه، گام هایی رو برداشتم و به عشقم اعتراف کردم. و خیلی زود، ما یک جفت عاشق شدیم، اما همدیگر رو به روش های متفاوتی دوست داشتیم. من همیشه تنها به اون توجه می کردم، اما برای اون، دخترهای خیلی زیادی وجود داشت. برای من، اون تنها شخص بود، اما برای اون، شاید من تنها یک دختر دیگه بودم...

من پرسیدم: جین، می خوای بریم یک فیلم بینیم؟
- من نمی تونم
- درحالی که نا امیدی گریبان گیرم شده بود: چرا؟ باید توخونه بمونی درس بخونی؟
- نه دارم میرم یکی از دوستام رو ببینم.

همیشه همین جوری بود. اون دخترها رو در حضور من ملاقات می کرد، جوری که اصلا اتفاقی نیفتاده. برای اون، من فقط یک دوست دختر بودم. واژه "عشق" فقط از دهان من بیرون میومد. تا اونجایی که من می شناختمش، هیچ وقت ازش یک "دوستت دارم" نشنیدم. سالگرد آشنایی و از این جور چیزها هم که قربونش برم......
از روز اول چیزی نگفت و این کار رو ادامه داد، 100 روز....200 روز...
هر روز، قبل از اینکه از هم خداحافظی کنیم، تنها یک عروسک می داد به دستم، هر روز بدون هیچ وقفه ای. من نمیدونم چرا...
بعد یک روز....
من: اوووم، جین، من ....
جین: چی ...لفتش نده، فقط بگو....
من: دوستت دارم.
جین: ....تو....اووم، فقط این عروسک رو بگیر و برو خونه.

و این گونه بود که اون این سه کلمه (دوستت دارم) من رو نشنیده گرفت و عروسک رو به دستم داد. بعد اون ناپدید شد، مثل این که داشت فرار می کرد. عروسک هایی که هر روز ازش می گرفتم، یکی یکی اطاقم رو پر کردند. اونها خیلی زیاد بودند...
بعد روز تولد 15 سالگی ام شد. من صبح زود بیدار شدم، رویای یک مهمانی رو با اون داشتم، خودم رو توی اطاقم حبس کردم، منتظر تلفنش. اما.... نهار گذشت، شام تموم شد ... و خیلی زود آسمون تاریک شد... اون باز هم زنگ نزد. خسته شدم بس که به تلفن نگاه کردم. بعد حوالی ساعت 2 صبح، یکدفعه اون زنگ زد و منو از خواب پروند. بهم گفت بیا از خونه بیرون. بازهم احساس شور شوق داشتم و با خوشحالی پریدم بیرون.
من: جین...
جین: ...این رو بگیر...
دوباره یک عروسک کوچیک داد به من
من: این چیه دیگه؟
جین: دیروز یادم رفت این رو بهت بدم، حالا دارم میدم. میرم خونه، خداحافظ.
من: یه لحظه وایستا. میدونی امروز چه روزیه؟
جین: امروز؟ هان؟
خیلی عصبانی شدم، با خودم فکر کردم حتی تولد من رو هم بیاد نمی آره. اون دوباره برگشت و به راهش ادامه داد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. دوباره داد زدم "وایستا"...
جین: چیزی می خوای بگی؟
من: بهم بگو، بگو دوستم داری...
جین: چی؟!
من: بهم بگو.
تمام احساساتم نسبت به اون رو بروز دادم. اما اون فقط چند واژه یخ گفت و رفت. " من نمی خوام بگم....که کسی رو خیلی راحت دوست دارم، اگر تو دوست نداری این رو بشنوی، پس برو و یکی دیگه رو پیدا کن."
بعد از اون روز، خودم رو توی خونه زندونی کردم و فقط گریه کردم و گریه کردم. اون به من زنگ نزد، اگرچه من منتظرش بودم. اون فقط هر روز صبح، بیرون از خونه به دادن عروسک های کوچولوش ادامه داد. و اینجوری بود که اطاقم پر شد از اون عروسک ها...
بعد از یک ماه، خودم رو جمع و جور کردم و رفتم به مدرسه. اما آنچه که دردم رو بیشتر کرد این بود که... اونو تو خیابون دیدمش...با یک دختر دیگه...لبخندی بر لب داشت، لبخندی که هیچوقت به من نشون نداده بود...در عین حال عروسکی هم در دست داشت...سریعا به خونه برگشتم و به عروسک های توی اطاقم نگاه کردم، و اشکهام سرازیر شد... چرا این ها رو به من داده...این عروسک ها رو احتمالا از دخترهای دیگه گرفته...با عصبانیت، عروسک ها رو پخش و پلا کرد. بعد ناگهان تلفن زنگ زد. اون بود.

بهم گفت بیا بیرون توی ایستاه اتوبوس کنار خونه. سعی کردم خودم رو آروم کنم و قدم زنان رفتم اونجا. به خودم یادآوری کردم که می خوام فراموشش کنم، که ...داره تموم میشه. بعد اون به طرفم اومد با یک عروسک خیلی بزرگ.

جین: جو، فکر می کردم دلخوری، واقعا اومدی؟ نمی تونستم خشمم رو کنترل کنم، طوری رفتار می کردم که انگار اتفاقی نیفتاده و هی این طرف و اون طرف رو نگاه می کردم. خیلی زود، اون عروسک رو مثل همیشه داد به دستم...
من: بهش احتیاج ندارم.
جین: چی...چرا..
عروسک رو از دستش چنگ زدم و پرتش کردم توی خیابون.
من: به این عروسک نیازی ندارم، دیگه بهش نیازی ندارم!! دیگه هم نمی خوام کسی مثل تورو ببینم!
هر چی تو دلم بود بیرون ریختم. اما برخلاف همیشه، چشماش شروع به لرزش کرد.
"متاسفم"
اون خیلی کوتاه معذرت خواهی کرد.
بعد رفت توی خیابون به سمت عروسک
من: تو احمقی! چرا برمیداریش؟! بندازش دور!!!

اما اون توجهی نکرد و رفت تا عروسک رو برداره. بعد...
هونگ...هونگ...
با یک هونگ بلند، یک کامیون بزرگ داشت می رفت به طرفش.
من داد زدم..."جین، بجنب! برو کنار!"
اما اون صدامو نشنید، خم شد تا عروسک رو برداره.
"جین، برو کنار!"
هونگ...!!
"بوم!" صدای وحشتناکی بود.
اینجوری بود که اون از پیشم رفت.
اینجوری از پیشم رفت بدون اینکه حتی چشماش رو بازکنه تا یک کلمه بگه.
بعد از اون روز، من باید با این احساس عذاب وجدان و غم از دست دادن اون زندگی رو بگذرونم...و بعد از گذشت دو ماه مثل دیوونه ها...عروسک ها رو پرت کردم.
اونها تنها هدایایی بودند که از روز اول عشقمون برام گذاشته بود. یادم اومد روزهایی رو که با اون گذرانده بودم و شروع به شمارش روزها کردم...از زمانی که عاشق شده بودیم.
"یک...دو...سه..."
اینجوری بود که شروع به شمارش عروسک ها کردم...
"چهارصدو هشتاد و چهار...چهارصدو هشتاد و پنج..."
با 485 تمام شد.
دوباره شروع به گریه کردم، با عروسکی زیر بغلم. محکم توی بغلم فشارش دادم، بعد یکدفعه...
"دوستت دارم..."

عروسک رو انداختم، شوکه شدم.
"دو.....س....تت....دارم..؟؟"
عروسک رو بلند کردم و شکمش رو دوباره فشار دادم.
"دوستت دارم..."
"دوستت دارم..."

نمیتونه درست باشه! شکم همه عروسک ها رو که یک گوشه تلنبار شده بودند فشار دادم.
"دوستت دارم..."
"دوستت دارم..."
"دوستت دارم..."

این دوستت دارم ها پشت سر هم تکرار می شدند. چرا من این رو نفهمیده بودم... همیشه دلش با من بود. چرا من نفهمیدم که اون من رو اینقدر دوست داشت... عروسکی رو که زیر تختخوابم گذاشته بودم رو ورداشتم، اون همون آخریه بود، همونی که توی خیابون افتاد. لکه خونی روی اون بود. صدایی از اون بیرون اومد، صدایی که خیلی دلم براش تنگ شده بود...

"جو...میدونی امروز چه روزیه؟ ما 486 روزه که عاشق همیم. میدونی 486 چیه؟ من نمی تونستم بگم دوستت دارم...اوم...چون خیلی خجالتی بودم...اگه من رو ببخشی و این عروسک رو بگیری، تا آخر عمرم ...هرروز...میگم دوستت دارم"

اشکهام مثل سیل جاری شد. چرا؟چرا؟ از خدا پرسیدم، چرا این رو من الان متوجه شدم؟ اون نمیتونه با من باشه، اما من رو تا آخرین دقیقه دوست داشت.

.


90/8/21::: 8:39 ص
نظر()
بخش   
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ یاد بگیریم که حضورمان پیوسته تغییر مثبتی در زندگی دیگران ایجاد کند حتی با یک سلام صمیمانه :)
+ عید سعید مبعث بر همه مسلمانان جهان مبارک باد