کولر:زمانی که یک ل*ر به مکانی رفته باشد و بین ما نباشد
وردربرمن : به گویش محلی، برای من هم بردار
گ*زپیچ : آنکه باد معده اش بوی هلو میدهد،آنکه با گ*وزش هوا را معطر میکند
کامران : راننده کامیون
Username : اسمتو زر بزن
حلال زاده : هر کسی که پدرش،قد خمیده ای داشته باشد!!
Ask me : از من عکس بگیر
جــا*کش : ظرفی برای نگهداری کش
مهران : شخصی که در هوای مه آلود رانندگی می کند
PPTP : فردی با تیپ انی
جانمازی : بگو آذی جان صدات میاد
پنهانی : قلمی که جای جوهر با عسل مینویسد
درون گرا : کچلهای داخل خانه
برون گرا : کچلهای خارج از خانه، کچلهای خارجی
روبوسی : پارچه ای که روی بوس می کشند
پهناور : کسی که مدفوع گاو می آورد
کنتس : به اصفهانی یعنی این سیگار کنته
شاطر : کسی که در خرابکاری استاد است
پسمانده : پ نه پ رفته!
مناجات : انواع مونا
کره حیوانی : بیچاره ناشنواس
انبر : داروی برطرف کننده اسهال
سندباد : گ*وزی که به همراه شن و ماسه بیرون میآید
خشنود : کسی که لُختش قشنگ باشد
مالاریا : کلمه ای که اهالی لار اول هر جمله میگویند
شیاف : او خاموشه
مزدور : نوعی موز که در مناطق دور می روید
دیپلماتیک : فرد دیپلمه ای که ماتیک زده
How Could You? : شما چگونه کود میدهید ؟
واویلا : ویلایی که درش به روی همه باز است
سنجد(2) : کسی که هم سن جدش باشد
رو به راه : مسیر عبور و مرور روباه
نمک آبرود : نام جدید دریاچه ارومیه
اصول کافی : راه و روش قهوه درست کردن
ضامن آهو : قسمتی از بدن آهو که اگر آنرا بکشیم آهو با سرعت بالایی می دود
هارون : اصطلاحی که شیرازیها هنگام یافتن رانِ مرغ در غذا بکار میبرند
دایمیتیکون(قرص) : دایی مهدی وضعش خرابه
گوگولی : فرزند گوگوش و بروس لی
علامه مجلسی : علامه ی درشت و رسیده
شربت انبه : شربت عن بهتر است
Flashback : آنکه برق باسنش آدم را کور می کند
مکار : کسی که تخصص اپل دارد
بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد میده.
بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره.
بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه.
و مهمتر از همه بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده
گفتگوی مورچه با خدا
بارَش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت...دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد...نفس نفس میزد...اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید...کسی او را نمی دید...دانه از روی شانه های نازکش سر خورد و افتاد...خدا دانه ی گندم را فوت کرد... مورچه می دانست که نسیم نفس خداست! مورچه دانه گندم را دوباره بر دوشش گذاشت و رو به خدا گفت:" گاهی یادم می رود که هستی. کاشکی بیشتر می وزیدی!"خدا گفت:" همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای؟"مورچه گفت:" این منم که گم می شوم! بس که کوچکم! بس که ناچیز! بس که خرد!نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد!"خدا گفت:" اما نقطه سر آغاز خطی است"مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت:" من اما سر آغاز هیچم. ریزم و ندیدنی...من به هیچ چشمی نخواهم آمد..."خدا گفت:" چشمی که سزاوار دیدن است می بیند... چشم های من همیشه بیناست..."
مورچه این را می دانست اما شوق گفت و گو داشت...پس دوباره گفت:" زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست..."خدا گفت:"اما اگر تو نباشی پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه ی خاک باز کند؟! تو هستی و سهمی از بودن برای توست در نبودت کار این کارخانه ناتمام است!" مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد.خدا دانه را به سمتش هل داد.هیچ کس اما نمی دانست که در گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست
منبع : mahdinadri.blogfa.com
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن." لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..." خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن." او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید حرکت کند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.."
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند .... او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ... اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او در همان یک روز زندگی کرد. فردای آن روز فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است. امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟
برگرفته از وبلاگ مهدی ندری